افسردگی چیست؟
افسردگی یک موضوع دشوار برای صحبت است. زمانی سخت تر خواهد شد که با آن زندگی کنیم. من بیشتر از دو دهه با بیماری افسردگی زندگی می کردم. بعد از مدتی یاد گرفتم که چگونه بدون تسلیم شدن، با آن مبارزه کنم.
می خواهم با یک اعتراف شروع کنم: اینها تجربیات شخصی من است. من پزشک نیستم و صلاحیت تشخیص یا درمان بیماری هیچ کس را ندارم. فقط در حد موقعیت خودم می دانم که افسردگی در حالت کلی چگونه می باشد، اما همیشه دنبال توصیه های تخصصی برای موقعیت شخصی خودمان باشیم. همانگونه که گفته شد، مواردی وجود داشت که به من کمک کرد. اگر شما خواستار درمان این بیماری هستید و می خواهید به دوستی که افسرده به نظر می رسد، کمک کنید راهنمایی های ما می تواند به شما در این مورد کمک نماید.
1- برداشت های شخصی ما اغلب اشتباه است
مشکل اصلی افسردگی غیرعادی جلوه دادن واقعیت می باشد. علاوه بر اینکه کارهایی که ما در حالت عادی از انجام آنها لذت می بریم را خسته کننده نشان میدهد بلکه ما به ندرت جنبه های خوب و مثبت وجودی خود را می بینیم. افسردگی تمایل به محدودیت و گردش مکرر پیرامون افکار منفی است تا جایی که ما به این نتیجه می رسیم که آن چیزی که وجود دارد، بدترین چیز ممکن است. افکاری نظیر این :
من هیچ وقت از این روزمرگی خلاص نخواهم شد.
من موجود بی فایده ای هستم.
هیچ کس به من توجه نمیکند.
من در هیچ کاری خوب نیستم.
هیچ راهی برای پیشرفت وجود ندارد.
با قانون جذب چگونه افسردگی را کنار بگذاریم
ندای درونی که فرمان تسلیم میدهد، بسیار قوی است. مبارزه با آن باورها کار سختی می باشد، نه به این علت که آنها درست هستند بلکه به این خاطر که در موقعیت ما، برایمان درست به نظر می رسند. نکته کلیدی این است که فراموش نکنیم که برداشت هایمان با واقعیت یکی نیستند.
افسردگی را چند لحظه کنار بگذاریم. حتی در میان افراد موفقی که از افسردگی رنج نمی برند نیز نوعی فاصله بین احساسات و واقعیت های رایج برایشان وجود دارد. برای استفاده از نمونه هایی که قبل از این در مورد آنها بحث شد، سندرم ایمپاستر باعث می شود که ما احساسی شبیه به این داشته باشیم که افراد اطراف ما، باهوش تر و موفق تر هستند، در صورتی که این فقط یک تصور اشتباه از ذهن ماست. همچنین باعث می شود که فرد با درجه موفقیتی که در آن قرار دارد، دچار مشکل شود. این یکی از هزاران فریبی است که ذهن ما به خودمان میزند.
مشکل اینجا است که افسردگی، انگیزه های فراوانی که برای مبارزه علیه این تناقضات نیاز است را از ما دور میکند. افرادی هم که از افسردگی رنج نمی برند، ممکن است احساس تناقض را داشته باشند اما خود را متقاعد می کنند که آن چیزها فقط در سر آنهاست و افراد دیگری هستند که مشکلات مشابه آن داشته باشند. یک شخص افسرده زمان زیادی برای انجام این کارها دارد. در تجربه شخصی من، دریافتم که زمانی شرایط عوض خواهد شد که بفهمم اینها همه، چیزهایی است که در ذهن من وجود دارد. این مسائل وجود خارجی ندارند.
این یک حقیقت تلخ می باشد که در ذهن می ماند. افسردگی به ما می گوید که متفاوت هستیم و مستثنا از تمام قوانین و رسومات!. در این موارد چیزی که اهمیت زیادی دارد این است که بیاد داشته باشیم که بعضی چیزهایی که در مورد خودمان فکر می کنیم، واقعاً در واقعیت وجود ندارند.
2- احساس ما، کاملاً معتبر و با ارزش است
در ارتباط با این شرایط، درک این مسائل که کدام واکنش طبیعی به افراد نشان میدهد که از افسردگی رنج می برند، یا کدام احساسشان را باید نادیده بگیرند، بسیار دشوار است. در هرحال ما یک بازنده واقعی نیستیم. درست است؟ شجاع باشیم و صورت بشاش خود را حفظ نماییم. ما دلیل محکم و جدی برای اینکه چرا باید ناراحت باشیم، نداریم. بنابراین ناراحتی و غم باید به طور کامل از بین برود. درست است؟
ولی این تنها راه بروز آن نیست. احساساتمان ( در هرکس به هر دلیلی)به طور اساسی عین واقعیت نیست. حتی اگر به طور عاقلانه بدانیم که صفات ارزشمندی داریم، یک آینده وعده داده شده و زندگی کنونی بسیار ایده آل، اینها احساس خوبمان را در ارتباط با آن تضمین نمیکند. نکته این است. افسردگی وجود صرفا غم و غصه نیست بلکه مربوط به عدم وجود شادی با توجه به شرایط خوبمان نیز می باشد.
احساس ما در ارتباط با وجود افسردگی چگونه است؟ ما مجبور نیستیم که احساساتمان را توجیه کرده یا از آنها دفاع کنیم. تا زمانی که کارهای ما به خودمان یا دیگران صدمه وارد نکند، ما می توانیم هر احساسی که به آن نیاز داریم را داشته باشیم. هرکس زمانی احساساتی را بروز میدهد که بازتاب کاملی از شرایط وی نیست. افسردگی ما به این معنی نیست که ما در گروه خاصی قرار می گیریم که در آنجا باید چیزهای مشخصی را حس کنیم. فقط به این معنی است که ما نیاز داریم که از راهی متفاوت با احساساتمان ارتباط برقرار نماییم. در مواردی ممکن است به طور غریزی بتوانند احساسات را از واقعیت جدا کنند. ما نیاز به پله های اضافه داریم و شاید کمی کمک.
3- ما به افراد دیگر نیاز داریم
افسردگی گوشه نشینی می آورد. به رابطه ها آسیب می زند و ما را ترقیب به، به هم زدن ارتباط با دیگران میکند با این تعابیر که مردم به فکر ما نیستند، آنها درک نمی کنند و ما به آنها نیاز نداریم. واقعیت این است که ما آن را انجام می دهیم چون افسردگی ارزیابی شرایط موجود را برای ما سخت میکند و تأثیر افراد دیگر روی ما، اهمیت بیشتری پیدا میکند.
بدترین بخش مربوط به افسردگی این است که در سر اتفاق می افتد. در سرماخوردگی ما می توانیم روی بخشی از بدن که صدمه دیده است تمرکز کنیم. در افسردگی ما نمی توانیم همیشه تعیین کنیم که کدام احساس بر پایه واقعیت است و کدام یک فراواکنش است. صحبت کردن با دیگران، مهم ترین راه برای تشخیص این دو از یکدیگر می باشد.
صحبت کردن با دیگر افراد در مورد افسردگیمان کار راحتی نیست. بعضی افراد تا حدی خوش شانس هستند که دوستانی صمیمی داشته باشند که مشتاق شنیدن باشند و درک کنند. بقیه اینقدر خوش شانس نیستند. اگر ما دوستی نداریم که با وی صحبت کنیم (یا اینکه آنها آنگونه که می خواهیم به حرف هایمان گوش نمی دهند) راههایی وجود دارد که ما می توانیم کمک بگیریم. مهم تر از همه اینکه انجام این کار اصلاً کار اشتباهی نیست.
4- کمک گرفتن کار درستی است
یک باور اشتباه این است که مایی که افسردگی داریم، دچار نوعی عیب و کاستی هستیم. داستان های خبری و آمار به ما می گوید که اساساً هیچ بیماری ذهنی ما را علیل و از پای افتاده نمیکند، (مانند “افسردگی عامل درونگرایی” و “درونگرایی عامل قتل های بزرگ”) . اما حقیقت به این سادگی نیست و افسردگی به معنی ناتوان بودن ما نمی باشد.
افسردگی یک عدم سازگاری است. زمانی که ما افسرده هستیم راه های برخورد ما با احساساتمان با راههایی که دیگر افراد برخورد می کنند، یکی نیست. منفی بودن یک عادت می شود و آموزش روش واکنش مناسب و با احساسات کاملاً مثبت، سخت خواهد شد. این به این معنی نیست که ما نمی توانیم. ما غدد شادی خود را از دست نداده ایم بلکه فقط همترازی خود را از دست داده ایم.
کمک گرفتن در افسردگی درست مانند رفتن پیش پزشک برای سرماخوردگی، شکستگی استخوان یا حتی یک چکاپ است. ما نیاز داریم که چند وقت یک بار سلامتی جسمی خود را بررسی نماییم. این باید دقیقاً در مورد متخصصین مشاوره برای سلامتی ذهنی ما نیز برقرار باشد. هیچ خجالتی وجود ندارد و هیچ شخص منطقی نباید از اینکه می خواهیم کمک بگیریم به ما حس بدی بدهد. نه تنها آن بلکه کمک گرفتن می تواند تأثیرگذار باشد.
5- افسردگی همیشه یک جور نمی ماند
افسردگی یک داروی خاص ندارد. مانند سرماخوردگی، آبله مرغان یا حتی سرطان نیست که روی قسمتی از بدن تمرکز کنیم و بتوانیم بگوییم که اگر یک بار برطرف شود، حال کلی من بهتر می شود افسردگی در ذهن ما است و به عبارت دیگر بخشی از شخصیت ما می باشد.حتی اگر افسردگی ما تمام شود، شخصیت کلی ما چگونه خواهد بود. ما نمی توانیم به طور کامل از آن جدا شویم.
ما می توانیم احساس متفاوتی داشته باشیم. اگرچه در ارتباط با عوامل فیزیولوژیکی گذشته باشیم، اما ایده اصلی این است که ذهن قابلیت تغییر را دارد. رفتار های ما، عادت هایی که در ما شکل گرفته، و حتی محیطی که ما در آن قرار داریم، می تواند روی نحوه تفکر ما تأثیر بسزا بگذارد. اخیراً در اواسط قرن بیستم اعتقادی که در بین متخصصین اعصاب رایج شده این است که ذهن بعد از دوره کودکی تغییر نمیکند. این عقیده زمان کوتاهی مورد تأیید بوده است.
اعصاب شناسی در رنج وسیعی از موازین علمی قرار دارد. یعنی عادت ها و شرایط ذهنی ما در یک حالت خاص باقی نمی ماند. تغییر کردن رویه راحتی نیست. ممکن است این هماهنگی به اندازه طول عمر زمان ببرد. ممکن است سن ما بگذرد و با آن درگیر باشیم. اما باید تلاش نماییم که روح خود را در ورای ذهن خود مصون نگه داریم. افراد با یکدیگر متفاوتند و هیچ مسیر یکسانی وجود ندارد که همه دقیقآ همان مسیر را تجربه کنند.
این یعنی اینکه زمانی که دوستانمان به ما می گویند که امیدوار باشید، آنها اشتباه نمی کنند. حتی اگر ما سالها با آن دست و پنجه نرم کرده باشیم (داستانهای زیادی مشابه داستان شخصی من وجود دارد) این یک شانس است تا زمانی که ما تسلیم نشدیم می توانیم خود را جمع و جور کنیم. زمانی که ما با افسردگی می جنگیم، ذره ای امید به اندازه تفاوت بین مرگ و زندگی باشد.