در مقاله قبل به بیوگرافی میلتون اریکسون پرداختیم و در این مقاله به دکتر میلتون اریکسون و قصه درمانی اش می پردازیم.
میلتون اریکسون: در ژانویه 1919 دبیرستان را تمام کردم، در ماه اوت شنیدم که در اتاق مجاور سه پزشک با مادرم حرف می زدند: ” این پسر تا صبح فردا می میرد “.
به شدت ناراحت و عصبی شدم. چطور دلشان می آید به مادری بگویند که پسرش تا صبح فردا می میرد؟ بی عدالتی است. حتک حرمت است.
کمی دیرتر مادرم به اتاق من آمد. چهره ملایمی داشت. وقتی به او گفتم صندوق بزرگ موجود در اتاق مرا جابجا کند، گمان می کرد که هذیان می گویم. می خواستم صندوق در زاویه متفاوتی کنار تخت من قرار بگیرد. مادرم صندوق را کنار تخت من گذاشت، اما مرتب به او می گفتم که آن را جابجا کند. آنقدر اینکار را کرد تا من راضی شدم. صندوق جلو دید مرا گرفته بود. نمی توانستم از پنجره بیرون را تماشا کنم. گفتم لعنت بر من اگر تا قبل از دیدن غروب فردا بمیرم. اما تنها نیمی از آن را دیدم. بعد از آن سه روز بی هوش شدم.
این داستان مربوط به 17 سالگی دکتر میلتون اریکسون “بزرگترین هیپنوتیزم درمانگر تاریخ” می شود که در آن سال ها مبتلا به فلج اطفال شده بود و در حالی که در یک قدمی مرگ قرار گرفته بود با امیدی وصف ناپذیر، همانگونه که خواندید خود را از مرگ نجات می دهد و با استفاده از نیروی ذهن قادر می شود که خود را از کمند معلولیت رها کند و این مرد شریف نهایتاً 79 سال عمر می کند.
درمان های عجیب میلتون اریکسون “قصه درمانی اریکسون”
هنگامی که یک بیمار روحی و روانی پیش میلتون اریکسون می آمد، در اکثر مواقع ابتدا بیمار را در خلسه ای سبک (همان آرامش و ریلکس معمولی) فرو می برد و بعد یک قصه برای بیمار تعریف می کرد و بعد از قصه بیمار را مرخص می کرد و بیمار هنگامی که از در خارج می شد در بهت و حیرت زیر لب غرغر می کرد که : “مردک لعنتی! فقط یه قصه؟! همین؟! این دیگر چجور کلاهبرداری است؟ حیف پولی که برای ویزیت داده ام. لعنت به من که به همین سادگی فریب این شیاد لعنتی را خوردم …” اما همان بیمار بعد از چند روز حضوراً و یا طی نامه ای در کمال سپاسگزاری و شگفتی به میلتون اریکسون اظهار می داشت : ” آقای اریکسون انگار که معجزه ای روی داده است. از آن روز که از نزد شما آمده ام اتفاقات شگرفی برای من رخ داده است. نمی دانم چگونه ولی روش شما کاملاً جواب داده است آقای اریکسون واقعا متشکرم احساس خیلی خوبی دارم…”
داستانهای میلتون اریکسون گاه پر مفهوم و گاه ساده و گاه نیز به عمد گیج کننده، نامفهوم و بی سر و ته بود و گاهی نیز هرگز پایانی نداشتند. هدف میلتون اریکسون از داستان گویی، کار کردن بر روی ذهن ناخودآگاه بیمار بود. او پیامها و اهداف خود را در قالب یک داستان به بیمار تلقین می کرد و برای اینکه ذهن هشیار بیمار را دور بزند و از دخالت و مقاومت آن در برابر تلقین جلوگیری کند، گاه به عمد روش بی سر و ته گویی و یا گیج کنندگی و یا استعاره گویی را در پیش می گرفت تا به این ترتیب ذهن هشیار را موقتاً گمراه کند و بتواند مستقیماً با ذهن ناخوداگاه بیمار در ارتباط قرار گیرد (به قول ریچارد بندلر یکی از بنیانگذاران NLP تا گیج نشوید قادر به یادگیری نخواهید بود).
اکنون چند نمونه از داستانهای دکتر اریکسون را برای شما می نویسم و برای اختصار تنها داستانهای بسیار کوتاه را انتخاب کرده ام:
« دخترم از مدرسه آمد و گفت: بابا همه بچه های مدرسه ناخن می جوند. من هم می خواهم مثل بقیه بشوم.
گفتم: بله تو هم می خواهی مثل بقیه باشی. برای دخترها مثل بقیه بودن مهم است. تو از آنها خیلی عقب هستی. آنها خیلی تمرین کرده اند، برای رسیدن به آنها باید همه روزه تمرین کنی. اگر روزی سه بار و هر بار پانزده دقیقه در ساعات معین ناخن بجوی به آنها می رسی. برای اینکار ساعتی به تو می دهم که بتوانی وقت را دقیقاً رعایت کنی. ابتدا برایش جالب بود اما پس از مدتی از خیر اینکار گذشت. پیش من آمد و گفت: بابا می خواهم مد جدیدی در مدرسه درست کنم. ناخن های بلند بهتر هستند. »
« در روستای لاول ویسکانسین در 12 نوامبر قبل از ساعت چهار بعد از ظهر برای نخستین بار برف بارید. پسری که روی سومین صندلی در ردیف سوم کنار پنجره نشسته بود نمی دانست که تا کی این حادثه را در خاطر نگه خواهد داشت. نمی دانستم که … دقیقاً می دانستم… 12 نوامبر 1912 بود. برف سبکی باریده بود. »
« خیلی ها نگران بودند که چرا در سن چهار سالگی هنوز حرف نمی زنم. خواهرم که دو سال از من کوچکتر بود حرف می زد. هنوز هم حرف می زند اما مطلبی را بروز نداده است. خیلی ها ناراحت بودند که من چهار ساله شده ام و هنوز حرف نمی زنم. اما مادرم خیلی راحت می گفت: وقتی زمانش برسد حرف می زند. »
« یکی از روزها گاوچرانی سوار بر اسب به کوهی رسید. کوه به اندازه ای بلند بود که با یک نگاه نمی توانست همه آن را ببیند. باید دوباره نگاه می کرد. تا جایی که توانست به بالا نگاه کرد و بعد از نقطه ای که چشمش تا آنجا را دیده بود به بالاتر نگاه کرد. »
« بومیان تاراهومارا در جنوب غربی چی هوا هوا می توانند بدون اینکه فشار خونشان افزایش یابد و یا نبضشان تندتر بزند یکصد مایل بدوند. در المپیک 1928 آمستردام چند تن از این بومیان در مسابقه دو ماراتن شرکت کردند اما هیچکدام برنده نشدند. آنها فکر می کردند 25 مایل اول برای گرم کردن بدن است. کسی به آنها نگفته بود که مسابقه دو ماراتن تنها 25 مایل است. »
میلتون اریکسون تنها داستان خود را تعریف می کند و بر عهده ذهن ناخودآگاه فرد می گذارد که راز و پیام این داستانها را کشف کند. پیام این داستانها بعضی ساده و بعضی پیچیده و بعضی نیز به عمد گنگ است و این وظیفه ضمیر ناخوداگاه است که پیام داستان را به تدریج جذب کند. اینگونه ضمیر هشیار نیز خلع سلاح می شود چرا که چیزی به او تحمیل نشده است که بخواهد در برابر آن از خود مقاومت نشان بدهد. برگرفته از کتاب میلتون اریکسون ” قصه درمانی “