اکثر مردم گمان میکنند که افراد بسیار باهوش، ابر انسان هایی می باشند که اسیر موضوعات پیش پا افتاده زندگی نیستند، چرا که مغز آنها در همه شرایط زندگی به یاری آنها می آید. اما، واقعیت چیز دیگری است، تفاوتی نمیکند که یک نفر چقدر باهوش است، مهم این می باشد که آخر کار، او هم فقط یک انسان است.
آنها با موضوعات چالش برانگیز زندگی، به نسبت، متفاوت از بقیه مردم دست و پنجه نرم می کنند اما همین هم، مبارزه است و دشوار. اگر ما آدم بسیار باهوشی باشیم، مشکلات خاص این وضعیت، به اضافه درک نشدن توسط اطرافیان میتواند به ما احساس انزوا را القا نماید. شاید دوستان و اعضای خانواده خیلی مراقب احساسات ما نیستند و این یکی از رایج ترین مشکلات ماست.
افراد باهوش چگونه اند ؟
و اما 6 چالشی که ما به عنوان یک آدم بسیار باهوش با آن مواجه میشویم:
1. پرحرفی ما را خسته خواهد کرد.
درگیر شدن در بحث های بی فایده درباره موضوعات عادی روزمره می تواند ما را کاملاً کلافه کند. علت آن این است که مغز ما دایماً غرق در افکار و ایده های بزرگ است. ایده هایی در زمینه علم، فلسفه و هنر و این ایده ها کمتر در پرحرفی های رایج روزمره پیدا می شوند. این باعث میشود که احساس کنیم وقتمان دارد تلف میشود و ما در یک قالب قابل قبول اجتماعی، گرفتار فهرست بی پایانی از جمله ها شده ایم. آنچه که ما واقعاً می خواهیم یک نفر مثل خودمان است که با او درباره موضوعات مهم مان حرف بزنیم.
2. بیش از آنکه حرف بزنیم فکر می کنیم.
از آن جایی که مغز ما طوری سیم پیچی شده است که به دنبال تمام راه حل ها و جواب های ممکن بگردد، ممکن است نسبت به انسان هایی با هوش عادی، زمان بیشتری طول بکشد تا بتوانیم عقیده یا نتیجه گیری خودمان را اعلام کنیم. اگر کاملاً مطمئن نباشیم که جواب ما درست است و یا ایده ما خیلی درخشان است، اصلاً وارد صحبت نمی شویم. مشکل اصلی ما در این موضوع نهفته است که اغلب اطرافیان ما با شیوه های خاص ما برای پیشبرد کارها آشنا نیستند، بنابر این سردرگم می شوند و ما را به عنوان آدم عجیب و غریب، درونگرا و یا بی حال و حوصله به حساب می آورند.
3. کارمان به راحتی حوصله ما را سر می برد.
نیاز مغز ما به اینکه به طور مدام با چیزهای جدید، ایده ها و پروژه های بزرگتر به چالش کشیده شود باعث میشود که شغلی که تا حدودی جالب بوده را تبدیل به کاری کند که حوصله ما را سر میبرد تا حدی که انجام کارهای روزانه به یک چالش هر روزه بدل میشود. علاوه بر این، در اغلب موارد، آنچه فکر رییس ما را به خود مشغول کرده، انجام کار است، نه دلسوزی برای نیازها و آرزوهای ما.
4. گاه فراموش می کنیم که عمل هم لازم است.
متفکر بودن در جهانی که برای عمل بیش از ایده های بزرگ ارزش قائل میشود، دشوار می باشد. اگر ما با ایده های مختلف محاصره شویم، گاه ممکن است انگیزه لازم برای عمل را از دست بدهیم که متأسفانه اغلب افراد به اشتباه تمایل دارند از این حالت به عنوان تنبلی یاد میکنند که این نیز به نوبه خود احساس قدرنشناسی را در بیدار میکند.
5. در جامعه آدم بی دست و پایی به نظر می رسیم.
این چالش نتیجه طبیعی چالش های قبلی است. اگر در حین یک مکالمه و پرحرفی عادی کلافه میشویم، اگر در موردی که مطمئن نیستیم از صحبت خودداری میکنیم، اگر از ایده های کهنه و قدیمی الهام نمی گیریم، و اگر با ایده ها خوش تریم تا اعمال، در چنین حالتی مردم تمایل پیدا می کنند که ما رابه لحاظ اجتماعی آدم بی دست و پایی قلمداد کنند. کوچک ترین چیزی که آنها درباره ما بدانند، فشاری را روی ما میگذارد که نسبت به رفتارهای اجتماعی خود آگاهی بیشتر پیدا کنیم.
6. روزگار سخت عاشقی!
عاشق شدن برایمان دشوار است. در نهایت، جستجوی ما برای یافتن یک یار زندگی، کمی سخت تر از مردمان عادی است. از آنجا که ما هشیارتر و تحلیلی تر و مستقل تر از دیگران می باشیم، به طور طبیعی کمی سخت تر و دیرتر دل به کسی می بندیم.
با وجود آن که چالش های روزمره ما ممکن است دشوار به نظر برسند، اما قطعاً نباید اجازه بدهیم که مانع حرکت و رشد ما شوند. ما می توانیم بیشتر روی بیان و اظهار خودمان به دیگران کار کنیم تا دیگران درک بهتری از ما و نیازهای ما پیدا کنند. حتما زمینه های مشترکی هم با دیگران پیدا خواهیم کرد.